پارسال پاییز و زمستون خونه بودم از اول اسفند رفتم سرکار اونم وقتی دخترم ۶ ماهه بود. صبح ها تا ساعت ۱۱ دوتایی تو اتاق تاریک و گرم خونمون خواب بودیم دخترم غرق خواب تو گهوارش منم رو تخت خواب و بیدار، همسر صبح زود میرفت سرکار منم میومدم یه چایی برا خودم میریختم بیرون میدیدم که داره برف میاد یا بارون میاد و دوباره میرفتم میخوابیدم. دوران خوشی بود. حرکتای دخترم بسیار محدود بود من با خیال راحت و با حوصله عوضش میکردم تا دلم میخواست لباس تنش میکردم . جوراب شلواری شلوار جوراب روش، دوتا بلوز و یه کلاه نخی . یه پتو پهن میکردم بهترین جای خونه با یه عالمه اسباب بازی ایمن براش. خیلی خوش میگذشت بهمون. از اول اسفند که رفتم سرکار من صبح زود میرفتم. پدر و دختر بیدار میشدن بابایی حاضرش میکرد و میاوردش مهد من روزی دوتا نیم ساعت میرفتم شیرش میدادم. ۱ سالش که شد دیگه به گریه کردنای پشت سرم نمی ارزید رفتن و شیر دادن. منم که نمیرفتم غذا و شیر خشکشو بهتر میخورد. این شد که پاس شیر من شد ۱ساعت آخر وقت. ولی الان که هوا سرد شده دوباره باید کلی لباس پوشید داروی تبشو داد و با این حجم از شیطونی که وسط عوض کردن۵ بار فقط بلند میشه میدوئه همسر خیلی راحت اعلام کرد بشین تو خونه بچتو نگه دار من نمیتونم حاضر کنم و بیارمش. راستش بعد از سرما خوردگی وحشتناکی که گرفت و من فهمیدم همه بچه های مهد همین مریضی گرفتن اونم بلافاصله بعد از برگشتن کربلایی ها ، منم دیگه به مهد خوش بین نبودم. همیشه یه گاردی داشتم نسبت به اینکه مادرشوهرم بچه رو نگه داره ولی دیدم بچه مهمتره. خودشون قبلا خیلی گفته بودن بیار اینجا وقتی گفتم مادرشوهرم گفت فقط شنبه و پنج شنبه ها میتونه اخه هنوز بازنشست نشده. پس این قضیه هم کنسل شدهرچند من میخواستم یه جوری بشه که اصلا ما از خواب بیدارش نکنیم و تو سرما صبحا از خونه بیرون نیاریمش تصمیم به پرستار شد که بیاد خونه . یکی دوتا آدم مطمئن بهمون معرفی کردن که نشد و از زمین و زمان هرکی یه سری خاطرات از پرستارهای بچه گفت که گفتم غلط کردم.

حالا پاس شیر اول وقت میگیرم یعنی ۸ و ربع انگشت بزنم تا ۲ و ربع. ۹۰ درصد روزا خودش تا اون موقع بیدار شده و من و همسر میتونیم بدون خون و خونریزی عوضش کنیم و یه دست لباس تنش کنیم. هرچند تا از دوطبقه بیایم پایین ۵ بار کلاهشو درمیاره و میگه در. 

امروز ولی روز بدی بود خوابش میومد و همش با التماس گریه میکرد بذارین من بخوابم، تو مهدم تا آخرین لحظه مقنعه منو با دست گرفته بود و با گریه میگفت ماااماااان. لعنت به این زندگی دلم هزارتیکه شد.

تا ظهر پکر بودم زنگ زدم مربی اش گفت خوابه حالش خوبه خیالت راحت جلو تو فقط اینکارو میکنه بعدش آروم میشه. ظهر که در مخد باز کردم و دیدم اون وسط داره بازی میکنه بعد با ذوق دستاشو وا کرده و میدوئه طرفم حالم خوب شد ولی عذاب وجدانش همش باهامه

من خودم دختر یه مادر شاغل بودم اونم پرستار از ۳ ماهگی تو مهد بودم شاید بچه بودم دلم میخواست مامانم خونه باشه ولی همیشه بهش افتخار کردم به اینکه دیگران چقدر بهش احترام میداشتن همه چقدر حرفاشو قبول داشتن پا به پای بابام تو مشکلات بودن، حتی استقلال مالی اش و کمکهایی که عین امداد به زندگی من و داداشم رسیده. این روزای سختم تموم میشه و دلسا به من افتخار میکنه. میگه مامانم خانم مهندس!!

دختر کوچولوی من منو ببخش


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گنج های کلامی نابترین فایلها هنرکده Zach میزبانی قارچ shenghuodaohangye ماهان اينترنتي Settleinturkey Robert بچه های خیابونی