خب داشتم میگفتم چون من رفته بودم تو هفته ۴۱ باید هرروز میرفتم سونوگرافی میدادم و نوار قلب بچه رو میگرفتم تا از سلامتش مطمئن بشیم (خب چه کاریه؟)
روز سه شنبه صبح با مامانم هلک و هلک پیاده رفتیم بیمارستان که پیاده روی هم کرده باشیم تو راه رانی هم گرفته بودیم دستمون دریغ از اینکه اون روز همون روزی که داریم انتظارشو میکشیم. رفتیم سونو دادیم و بازم چون همه چی خوب بود باید صبر میکردیم. سوپروایزرمونو که قبلا به اسم خانم شهردار ازش نوشتم دیدیم. منو دید و گفت چرا رایمان نکردی هنوز؟ جریان گفتم و یهو عصبانی شد که بچت مدفوع دفع میکنه خطرناکه، پنج شنبه جمعه دکتر نداریم کارت به اعزام میکشه و خلاصه در یک حرکت ناگهانی تلفن برداشت زنگ زد زایشگاه که همین الان بستریش کنین. الکی بگین یه طوریشه بگین آبریزش داره و دست منو گرفت و برد تو زایشگاه. اینقدر سریع که نفهمیدم چی شد! هنوز گیج و منگ وسط زایشگاه بودم که لباسهای صورتی بیمارستان دادم دستم که بپوش. دوستامم خیلی زود با خبر شدن و اومدن خیلی خوشحال ازم عکس گرفتن منم با نیش باز بهم آمپول فشار زدن که دردام شروع بشه. نمیدونم چرا تا اون موقعاصلا نمترسیدم.بچه های زایشگاه لطف کردن و بهم اتاق خصوصی دادن جایی که مامانم پیشم باشه کلا همونجا بمونم تا زایمان کنم. خلاصه که ساعت ۱۲ سرم بهم زدن و ساعت ۱ و ربع کیسه آبم پاره شد و دردا شروع شدن. از این به بعدش وحشتناک بود. اگه مامانم پیشم نبود نمیدونستم چطوری تحمل میکردم همش بغلم میکرد و با یه دست کمرمو چرب میکرد و ماساژ میداد. گرمای بدنش واقعا آرومم میکرد. ولی دردا مدام شدیدتر میشدن.بدتر اینکه فاصلشون هم کم بود ۱ دقیقه استراحت که بیهوش بودم بعد ۱ دقیقه درد که به نظرم تمومی نداشت. و منم فقط داد میزدم من غلط کردم منو ببرین سزارین. التماس میکردم که توروخدا من پرسنلم منو ببرین سزارین کنید. از ساعت ۱و ربع تا ۷ فقط جیغ میزدم و با قدرتی که حتما خدا بهم داده بود تو اون روز به دفعه بچه رو آوردن بیرون گرفتن جلو چشمم. ماما گفت نوزاد دختر ساعت ۱۹. باورم نمیشد چی میدیدم دیگه نه درد داشتم نه دیگه فهمیدم دارن چیکار میکنن فقط چشمم به چشمای باز و درشت نوزادی بود که انگار مال منه. لحظه اول گریه کرد و بعدش یهو آروم شد فقط نگاه میکرد. خیلی سفید و تمیز بود و رو سرش یه عالمه موی مشکی و چشمای باز مشکی. گذاشتنش تو بغلم و من دیگه رو زمین نبودم فسقلی از لحظه اول تمایل به شیر خوردن داشت تا تو بغلم بود عالی بودم وقتی بردنش دلم براش تنگ شد.
من مادر شدم اسمشو گذاشتیم دلسا
درباره این سایت