چند روز پیش مدیر بیمارستان زنگ زد که کی میای؟ گفتم از اول اسفند . گفت نه دیگه پاشو بیا . گفتم چشم کارای مهد کودک درست کنم سعی میکنم یکی دو هفته زودتر بیام. گفت حتمااا این کارو بکن.
امروز صبح که بیدار شدم یه پیام از همکارم( کسی که واسه ۶ ماه باهاش قرار داد بستن بیاد جای من) دیدم که واسه فلان موضوع میخوان حلسه بگیرن پاشو بیا . هنوز پیام هضم ( املاش درسته؟)نکرده بودم از بیمارستان زنگ زدن که بیا . ماهم گفتیم چشم. حالا من تا الان زیاد رفتم بیمارستان تقریبا هر دوهفته یکبار ولی همیشه یا مامانم بوده یا دلسا پیش باباش بوده و اول صبح رفتم تا ساعت نه و نیم اومدم که اونم به کارش برسه. حالا ساعت ۱۰ صبح بدون بابایی من چیکار کنم.یه کم نشستم فکر کردم دیدم اولا که هوا خوبه و واقعا سرمای ماه گذشته رو نداره و آفتابیه. دوم اینکه تا کی اینقدر رفت و آمد با بچه رو واسه خودمون اینقدر سخت کنیم و همیشه با یه عالمه وسیله راه میفتیم از این طرف به اون طرف. اصلا چندبار پیش اومده از اون وسیله ها استفاده کنیم؟
در نتیجه در یک حرکت انقلابی پاشدم حاضر شدم توی کیف خودم دوتا پوشک و وسایل تعویض و یه شلوار محض احتیاط یه شیشه شیر که صبح دوشیده بودم و یه جغجغه گذاشتم و سرهمی پشمی دختر تنش کردم و زنگ زدم آژانس. نسبت به بیرون رفتن معمولی خودم فقط دلسا بغلم بود تو ماشین خیلییی حس خوبی داشتم. چقدر زندگی شیرین تر شده واقعا از ته دلم واسه هرکی دوست داره مادر بشه و این حس تحربه کنه دعا میکنم. خدا بزرگه.
از همون در بیمارستان از نگهبان و خدمه و دکتر و مرستار و تاسیسات و . هرکی منو میدید میگفت ااا خانم مهندس کی میاین دلمون برات تنگ شده دلسا هم میدیدن که دیگه هیچی . از اینکه دیگه یه گرد قلمبه نبودم و میتونستم از پله ها برم بالا و پایین و نباید در پر از میکروب آسانسور باز کنم هم خیلی خوشحال بودم. خلاصه که اینقدرررر بهم ابراز علاقه شد کلی دوق مرگ شدم. دلم تنگ شده واسه بدو بدو هام. واسه صبح زود بیدار شدن و صبحانه های هولهولکی . فقط خداکنه دلسا هم باهامون راه بیاد. به امید خدا داره شروع میشه.
اولین روز مادر دختری خوب بود.
درباره این سایت